داستانهای زیبا و کوتاه

ساخت وبلاگ

 

گچ موی هات هیوز جدیدترین رنگ مو فوری اروپایی

دارای چهار رنگ بنفش , قرمز آبی و سبز است

 گچ موی هات هیوز بهترین و سریع ترین راه ممکن برای ایجاد رنگهای به روز

و فانتزی در موهای خود

buy hot huez مورد تایید کمپانی مد فشن. 2013

مورد استفاده در جشن مد 2014 توسط مانکنهای کمپانی فشن

هات هیوز در چند دقیقه موهای شما را بدون هیچ

مواد شیمیایی رنگ و جذاب میکند

 

قیمت:25000 تومان

داستانهای زیبا و کوتاه...
ما را در سایت داستانهای زیبا و کوتاه دنبال می کنید

برچسب : خرید گچ موی هاتیوس , گچ مو , خرید گچ مو , رنگ موی موقت , گچ موی هاتیوس , خرید گچ موی هاتیوس , خرید گچ موی موقت هاتیوس , بهترینها , نویسنده : ایمانی picture20 بازدید : 235 تاريخ : جمعه 9 اسفند 1392 ساعت: 20:49

مادر : نمی تواند جای دیگری برود آخر پیدایش می کنی غصه نخور!

گفتم : آخه چطوری؟ اون پرنده ایی زیبا بود که پرواز کرد و رفت.

مادر گفت برادرت گوش به بازیست ، بدل نگیر او عاشق پرنده تو بود نمی دانست پرنده قفس را دوست ندارد و خواهد پرید .

باز هم باید شاد باشی که پنجره بسته بود .

در خیالم صدای پرنده را آهسته شنیدم  که می گفت :

در قفس هستم !

دست دراز کن و مرا بردار

دست دراز کردم و پرنده را برداشتم و به مادر نشان دادم. چه نرم و زیبا بود! آرام در گوش

پرنده زمزمه کردم :

عجب کلکی هستی!!

داستانهای زیبا و کوتاه...
ما را در سایت داستانهای زیبا و کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ایمانی picture20 بازدید : 230 تاريخ : پنجشنبه 15 فروردين 1392 ساعت: 3:12

یه مرد ۸۰ ساله میره پیش دکترش برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:

هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دکتر؟

دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خب… بذار یه داستان برات تعریف کنم. من یه نفر رو می شناسم که شکارچی ماهریه. اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده. یه روز که می خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل. همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش. شکارچی چتر رو به طرف پلنگ نشونه می گیره و ….. بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!

پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره! حتماً یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!

دکتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقاً منظور منم همین بود

داستانهای زیبا و کوتاه...
ما را در سایت داستانهای زیبا و کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ایمانی picture20 بازدید : 262 تاريخ : پنجشنبه 15 فروردين 1392 ساعت: 3:11

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید..
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند.
مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".

داستانهای زیبا و کوتاه...
ما را در سایت داستانهای زیبا و کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ایمانی picture20 بازدید : 239 تاريخ : پنجشنبه 15 فروردين 1392 ساعت: 3:10

ماجرای مرد خبیثی که روزی در کوچه‌ای راه می‌رفت و فکر می‌کرد که من هر گناه و خباثتی که وجود دارد, انجام داده‌ام. این شیطان چه کار کرده که من نکرده‌باشم؟ که پیرمردی آرام آرام جلو آمد و با صدایی لرزان گفت: پسرم با من کاری داشتی؟
- شما؟
- من شیطانم, گویا نام مرا می‌بردی.
- بله, میخواهم بدانم تو چه کرده‌ای که اینقدر به بدی مشهوری. من هر فعل بدی که به ذهن برسد انجام داده‌ام و مطمئنم که صدبار از تو بدترم. کاری هست که تو کرده‌باشی و من نکرده‌باشم؟
- نمیدونم پسرم, میخواهی یک مسابقه با هم بدهیم تا ببینیم که من چه کار می‌توانم بکنم و تو چه کار؟
- موافقم.
- پس وعده ما یک ماه دیگر, همین جا.
مرد خبیث می‌رود و در این یک ماه از هیچ قتل و جنایت و ##### و خباثتی دریغ نمی‌کند. دزدی می‌کند و به حق دیگران ##### می‌کند و با استفاده از سیاست‌های پلید, ملت‌های مختلف را به جان هم می‌اندازد و جنگ درست می‌کند. و خلاصه هر عمل ناشایست و هر فعل کثیفی از او سرمی‌زند. بعد از یک ماه به کوچه محل قرار باز می‌گردد. پیرمرد یا همان شیطان خودمان آرام آرام می‌آید. مرد می‌پرسد: خب پیرمرد چه کردی؟ شیطان با صدایی لرزان می‌گوید: پسرم اول تو بگو چکار کردی؟ و مرد شروع می‌کند به تعریف آنچه از بدی و کثیفی در این یک ماه کرده‌.
- خب, می‌بینی که من از هیچ خباثتی کم نگذاشته‌ام. حالا تو بگو چکار کردی؟

داستانهای زیبا و کوتاه...
ما را در سایت داستانهای زیبا و کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ایمانی picture20 بازدید : 242 تاريخ : پنجشنبه 15 فروردين 1392 ساعت: 3:09

دخترهایش دل خوش کرده اند به پسر عاشق رویاهایشان که هم پولدار است و هم خوش چشم و ابرو و همیشه لبخند زیبایی به لب دارد و هرآنچه او گفت پسرک با کمال میل می پذیرد و دخترک به آرزویش می رسد و می شود همان سیندرلای معروف!! و پسر هایش دل بسته اند به دختر زیبای خیالات شان!! همان همسر وفاداری که وصفش را شنیده بودند، همان که با نگاهش خستگی ها و زشتی های عالم را از ذهن و تن به در می کند!! چه می‌دانم، شاید نتیجه اش باشد از همان فیلمفارسی های معروف عشق و عاشقی. و هر روز همین ها که ذکر و خیرشان بود به دنبال هم می گردند، می بینند، می پسندند و دل می بندند! و می فهمند که نه! این آن که ما می خواستیم نیست و روز از نو روزی از نو.

داستانهای زیبا و کوتاه...
ما را در سایت داستانهای زیبا و کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ایمانی picture20 بازدید : 265 تاريخ : پنجشنبه 15 فروردين 1392 ساعت: 3:06

جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست.

داستانهای زیبا و کوتاه...
ما را در سایت داستانهای زیبا و کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ایمانی picture20 بازدید : 421 تاريخ : پنجشنبه 15 فروردين 1392 ساعت: 3:06

از حکیم ارد بزرگ پرسیدند : شادی کجاست ؟
گفت : جایی که همه ارزشمند هستند .
دوباره پرسیدند : در این زمانه ، شادی یافت نمی شود .
حکیم باز گفت : برآزندگان شادی را از بوته آتشدان پر اشک ، بیرون خواهند کشید .

و کسی گفت غم پرستان را چه کنیم ؟
و حکیم پاسخ داد : از آدمیانی که به دنبال غم هستند باید هراسید .
حکیم سکوتی کرد و ادامه داد : زندگی پهنه غم و اندوه نیست ، اندک زمانی است برای شادی و بالندگی .

داستانهای زیبا و کوتاه...
ما را در سایت داستانهای زیبا و کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ایمانی picture20 بازدید : 255 تاريخ : پنجشنبه 15 فروردين 1392 ساعت: 2:32

مرد جوان گفت : آیا زیبارویان مهربان هم هستند ؟  من می خواهم زنی فوق العاده زیبا بگیرم آیا او اسباب خوشی را برای دل من فراهم می آورد ؟
حکیم ارد بزرگ نگاهی پر معنا به او نمود و گفت : زیبایی در مهربانی است .
مرد فکری کرد و گفت : او زیباست پس مهربان هم هست ؟
و حکیم باز گفت : زیبایی در مهربانی است .
مرد گفت خوب من نمی دانم او مهربان هست یا نه ! حالا می شود این را از روی چهره او فهمید که مهربان هم هست یا که خیر ؟
حکیم تبسمی کرد و باز گفت : زیبایی در مهربانی است .

داستانهای زیبا و کوتاه...
ما را در سایت داستانهای زیبا و کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ایمانی picture20 بازدید : 225 تاريخ : پنجشنبه 15 فروردين 1392 ساعت: 1:49

پدری به زور فرزند نوجوان خویش را نزد استاد آورد و گفت : من با خانواده ام تازه به شهر ابیورد آمده ایم فرزندم می پندارد همه چیز را می داند و نیاز به درس و مکتب ندارد .
استاد رو به فرزند او کرد و پرسید : آیا اینچنین است ؟
 نوجوان گفت : آیا میزان فهم ما از جهان بیشتر از آن چیزی ست که می اندیشیم ؟
استاد گفت : خیر
نوجوان پرسید آیا فهم ما بالاتر از دیده ، تصور و خیال ماست ؟
استاد پاسخ داد : خیر ، بیشتر نیست
نوجوان گفت : حد خیال ، تصور و دیده ما آیا بیشتر از خرد و رشد عقلی و سنی ماست ؟
استاد پاسخ داد خیر نیست 
نوجوان گفت : پس خرد که ماحصل دانش و تجربه هست و سن که در گذر ایام بدست می آید شاه بیت وجودی هر انسان است .
استاد گفت آری چنین است .
نوجوان گفت دانش در کف دست استاد است و تجربه در دم خوری با پیران با تجربه و همچنین کار و سفر .
استاد گفت آری اینچنین است .
نوجوان گفت : من به نیکی می دانم سخن شما چیست چون کتاب های مکتب خانه ها را خوانده ام و به یاد سپرده ام امروز بر آنم که به سفر باشم و با پیران گفتگو کنم .
استاد گفت : خرد همچون دریاست . هر یک از ما با این دریا وجودمان را سیراب می کنیم و درختان و گلهای وجودمان را شکوفا می سازیم . در کتاب ، دریایی از خرد نهفته است اگر می گویی همه را نیک می دانی . خواهم گفت این دریا همچون سیل هستی وجودت را پوشانیده و کمالی در تو نیست . جز غرقه شدن در خردی که نه عرض آن را می دانی و نه طول آنرا . تنها زمانی خرد باعث کمال تو می گردد که تو وجود داشته باشی  . دیده شوی و سبزی کمال را که در وجودت نقش بسته به همگان نشان دهی ، آنکه راه تو را می رود در نهایت در جوانی پیر شده و با همان کمالی که هیچ گاه درست درکش نکرده منزوی می گردد. چون همگان را خالی از آن خردی می بیند که در وجود بی وجود خویش می بیند .
نوجوان پرسید مگر نباید به دریای خرد فرود آمد .
استاد گفت باید خرد را مانند باران بر وجود خویش باراند و وجود خویش را سبز کرد که این کمال و دلپذیری است .
پانزده سال بعد استاد مرد ژولیده ایی را در کنار مکتب خانه خویش دید که به شاگردان مشتاق دانش می نگرد و حرفهای آنها را گوش می دهد . آن مرد ژولیده پیش آمد و گفت من هم نوجوان غرقه در دریایم که به مکتب شما نیامدم و امروز می بینم همه چیز برایم بی مفهوم است . و امروز می فهمم مسیرم درست نبوده و افسوس که جوانی و بهار زندگی خویش را در این راه باختم . استاد گفت به گرمابه رو و موی و ریش کوتاه کن پیشم بیا تا به تو بگویم چه باید کرد .
مرد نیز چنین کرد و استاد یکی از همان کتابهایی را که مرد زمانی گفته بود آن را بخوبی می داند داد و گفت یک بار دیگر بخوان و دوباره پیشم بیا مرد فردای آن روز پیش آمد و گفت خواندم .استاد گفت حالا هر روز تنها یک صفحه از این  کتاب را برای شاگردان بخوان و آموزش بده . و اینبار با این کار زمین وجود خویش را از زیر این دریای مهیب خارج ساز . 

متفکر یگانه کشورمان حکیم ارد بزرگ می گوید : خرد در دانسته های ما دیده نمی شود ، خرد تنها در کردار ما هویدا می گردد .
سه سال گذشت . آن مرد ، استاد بی مانندی شده بود که از سراسر گیتی شاگردانی به پای درس و مکتبش می شتافتند.

 

داستانهای زیبا و کوتاه...
ما را در سایت داستانهای زیبا و کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ایمانی picture20 بازدید : 176 تاريخ : پنجشنبه 15 فروردين 1392 ساعت: 1:48

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»

سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.

دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.

سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.

آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.

زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:

«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»


داستانهای زیبا و کوتاه...
ما را در سایت داستانهای زیبا و کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ایمانی picture20 بازدید : 221 تاريخ : پنجشنبه 15 فروردين 1392 ساعت: 1:47

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
*** مـادر***
صدا کنی

داستانهای زیبا و کوتاه...
ما را در سایت داستانهای زیبا و کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ایمانی picture20 بازدید : 202 تاريخ : پنجشنبه 15 فروردين 1392 ساعت: 1:46

راهبی در نزدیکی معبد شیوا زندگی میکرد. در خانه روبرویش یک روسپی اقامت داشت. راهب که میدید مردان زیادی به اون خونه رفت و آمد میکنند تصمیم گرفت با او صحبت کند. زن را سرزنش کرد و گفت: تو بسیار گناهکاری . روز و شب به خدا بی احترامی میکنی. چرا دست از این کار نمیکشی؟چرا کمی به زندگی پس از مرگت فکر نمیکنی؟
زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست. همچنین از خدای قادر و متعال خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد. اما راه دیگری پیدا نکرد و بعد از یک هفته گرسنگی دوباره به روسپی گری پرداخت. اما هر بار از درگاه خدا آمرزش میخواست. راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد: از حالا تا روز مرگ این گناهکار ، میشمرم که چند مرد وارد خانه او شده اند!
و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن زن را زیر نظر بگیرد. هر مردی وارد خانه اومیشد، راهب هم ریگی بر ریگ های دیگر میگذاشت ! مدتی گذشت راهب دوباره زن را صدا کرد و گفت: این کوه سنگ را میبینی؟ هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای.آن هم بعد از هشدار من! دوباره میگویم مراقب اعمالت باش!
زن به لرزه افتاد ، فهمید گناهانش چقدر انباشته شده. به خانه برگشت اشک پشیمانی ریخت و و دعا کرد: خدایا کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار رها میکند؟
خداوند دعایش را پذیرفت و همان روز فرشته مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت. فرشته به دستور خدا جان راهب را هم گرفت. و با خود برد. روح روسپی بی درنگ به بهشت رفت اما شیاطین روح راهب را به دوزخ بردند. در راه راهب دید که بر روسپی چه گذشته و شکوه کرد: خدایا این عدالت توست؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذراندم به دوزخ میروم و آن روسپی که فقط گناه کرد به بهشت میرود؟!
یکی از فرشته ها پاسخ داد: تصمیمات خداوند همیشه عادلانه است! تو فکر میکردی که عشق خدا یعنی فضولی در رفتار دیگران. هنگامی که تو قلبت را سرشار فضولی میکردی این زن شب و روز دعا میکرد. روح او پس از گریستن چنان سبک میشد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم. اما آن ریگها چنان روح تو را اسنگین کرده بودند که نتوانستیم آن را بالا ببریم....
فکر میکنید با قضاوت های نابجامون تا به حال چقدر روحمون رو سنگین کردیم؟


داستانهای زیبا و کوتاه...
ما را در سایت داستانهای زیبا و کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ایمانی picture20 بازدید : 191 تاريخ : پنجشنبه 15 فروردين 1392 ساعت: 1:45

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد.

با خودم گفتم: 'کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!'

من برای آخر هفته ­ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌

همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.

عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم.

همینطور که عینکش را به دستش می‌دادم، گفتم: ' این بچه ها یه مشت آشغالن!'

او به من نگاهی کرد و گفت: ' هی ، متشکرم!' و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.

من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانه‌ی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟

او گفت که قبلا به یک مدرسه‌ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم. ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم.

او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.

ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.

صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی،‌با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!' مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت.

در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک.

من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد.

او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.

مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم.

من مارک را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند.

حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همه‌ی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم!

امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: ' هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!'

او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: ' مرسی'.

گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: ' فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش... اما مهمتر از همه، دوستانتان...

من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم.'

من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد.

مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد.

او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت.'

من به همهمه‌ ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد.

پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس.

من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم.

هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن.

داستانهای زیبا و کوتاه...
ما را در سایت داستانهای زیبا و کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ایمانی picture20 بازدید : 188 تاريخ : پنجشنبه 15 فروردين 1392 ساعت: 1:43

روزی خولی از راهی می گذشت.
درختی پیدا کرد و زیر سایه آن کمی خوابید.
ناغافلی دزدی آمد و خرش را دزدید.
خولی وقتی از خواب بیدار شد و دید خرش نیست،
خورجینش را برداشت و به راه خودش ادامه داد
تا اینکه چشمش به خر دیگری افتاد که بدون صاحب بود.
آن را گرفت و کوله بارش را روی آن گذاشت و به راه خود ادامه داد
و با خودش گفت: خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری.
چند روز بعد صاحب خر پیدا شد و گفت: این خر مال من است.
خولی هم زیر بار نمی رفت و می گفت مال من است.
صاحب خر پرسید: خر تو نر بود یا ماده؟
خولی گفت: نر.
صاحب خر گفت: این خر ماده است.
خولی هم جواب داد: اما خر من، خر نامردی بود.

داستانهای زیبا و کوتاه...
ما را در سایت داستانهای زیبا و کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ایمانی picture20 بازدید : 206 تاريخ : پنجشنبه 15 فروردين 1392 ساعت: 1:42

سخنان حکیمانه بهترین کلیدهای خوشبختی در زندگی هستند متاسفانه بیشتر ماها به این حقیقت زمانی پی می بریم که دیگه کار از کار گذشته !
در فرگرد همسر کتاب سرخ ، اندیشمند نامدار حال حاضر کشورمون حکیم ارد بزرگ HAKIM OROD BOZORG می گه : (( همسر خویش را به دیدار دوستان زن و مرد تنهای خویش نبریم ))
این جمله شاید ساده به نظر برسه اما با خواندن خبر زیر به اهمیت حیاتی اون پی می بریم :

به گزارش شرق ، حکم اعدام مرد جوانی که متهم است همسر دوستش را مورد آزار قرار داده در دیوان‌عالی کشور تایید شد. این پرونده سال گذشته با شکایت شوهر زن جوان گشوده شد. او به ماموران پلیس شیراز گفت: «چند شب قبل با همسرم به خانه یکی از دوستانم رفته‌بودیم. او ما را شام دعوت کرده‌بود. بعد از اینکه شام خوردیم من دچار سرگیجه شدم و نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی بیدار شدم که صبح شده‌بود. به همسر و دوستم گفتم چرا من را بیدار نکردید، قبل از اینکه همسرم جواب دهد دوستم گفت خیلی خسته‌بودی و خوابت برد. من هم دلم نیامد بیدارت کنم و گفتم بهتر است استراحت کنی. من و همسرم از خانه دوستم بیرون آمدیم و با هم به منزل خودمان رفتیم اما همسرم دیگر آن زن سابق نشد. او خیلی ناراحت بود و مدام گریه می‌کرد. حال روحی‌اش خراب بود. بعد از چندین روز اصرار بالاخره توانستم او را راضی کنم با هم صحبت کنیم. آن موقع بود که متوجه شدم دوستم من را بیهوش کرده و زنم را مورد آزار قرار داده‌ است.»

 


 با توجه به گفته‌های این مرد پلیس همسر او را مورد بازجویی قرار داد. این زن گفته‌های شوهرش را تایید کرد و جزییات تعرض را شرح داد. با توجه به این شکایت ماموران تحقیقات خود را برای بازداشت مرد متعرض آغاز کردند اما متوجه شدند او متواری شده ‌است. ماموران بعد از چندین روز تجسس در نهایت موفق شدند متهم را بازداشت کنند.
 او در بازجویی‌های اولیه که نزد قضات شعبه دوم دادگاه کیفری‌استان فارس انجام شد اتهامش را پذیرفت. این مرد گفت: دوستش را با خوراندن دارو بیهوش کرده و زن او را مورد تجاوز قرار داده ‌است. هرچند این مرد در جلسه محاکمه منکر اتهامش شد اما از نظر قضات رسیدگی‌کننده شواهد و قراین موجود در پرونده برای محکوم کردن او کافی بود و متهم را در اتهام تجاوز به عنف مجرم شناختند و او را به اعدام محکوم کردند.
 حکم صادره مورد اعتراض متهم قرار گرفت و پرونده در دیوان‌عالی کشور مورد بررسی مجدد قرار گرفت. از آنجایی که مدارک موجود در پرونده کافی بود رای صادره به تایید رسید. به این ترتیب پرونده به شعبه اجرای احکام دادسرای شیراز فرستاده‌شد.

نمی دونم چطور ما باید بیدار بشیم ؟!
اگر اون آقا سخنان حکیمانه رو خونده بود اون شب در خواب نبود !!...
اصلا اون شب با زن جوانش به میهمانی نمی رفت ...
آیا این نادانی خود خواسته نیست ؟!
الان به معنای این جمله حکیم ارد بزرگ هم پی می برم که : ((در زندگی نادان سرانجام یک گره ، صدها گره باز نشدنی است))

داستانهای زیبا و کوتاه...
ما را در سایت داستانهای زیبا و کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ایمانی picture20 بازدید : 178 تاريخ : پنجشنبه 15 فروردين 1392 ساعت: 1:38

آن زن تنها می گفت : بزرگترین اشتباه زندگیم آن بود که از روی ترحم ، با همسرم به دیدار دختر جوانی که هیچ نداشت می رفتم و به او صدقه می دادم . امروز او همسر ، شوهرم گشته و من آوره خیابان های شهر ...

به او گفتم کاش این جمله حکیم ارد بزرگ را می دانستی که : همسر خویش را به دیدار دوستان زن و مرد تنهای خویش نبریم .

 

داستانهای زیبا و کوتاه...
ما را در سایت داستانهای زیبا و کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ایمانی picture20 بازدید : 231 تاريخ : پنجشنبه 15 فروردين 1392 ساعت: 1:27

بد اندیشی به حکیم ارد بزرگ دشنام می داد ، که فلان اندیشه شما درست نیست ، و فلان حرف شما بد است و ... حکیم به آرامی و مهر با او سخن می گفت . چون بد اندیش رفت نزدیک حکیم بزرگ شدم و گفتم چرا پاسخی شایسته ، به او ندادید ؟!
حکیم فرمود : پاسخ دادم .
به ایشان گفتم شما مهربانی کردید و این درست نبود .
حکیم با تبسم فرمود : کردار و گفتاری شایسته تر از مهر و مهربانی نیافته ام .
 

داستانهای زیبا و کوتاه...
ما را در سایت داستانهای زیبا و کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ایمانی picture20 بازدید : 203 تاريخ : پنجشنبه 15 فروردين 1392 ساعت: 1:25

من اهل روستایی در نزدیکی شموشک سفلی در استان گرگان هستم ، در نزدیکی روستای ما یک تابلو سبز رنگ هست که با رنگ سفید رویش نوشته : "شادی بر سراپرده خانه نابود کنندگان دشت ها و جنگل ها ، نخواهد نشست .  حکیم ارد بزرگ" ... اما من اینجا آدمهای زیادی را می شناسم که با بریدن شبانه درختان ، روزها مست و شاد به ما فخر می فروشند ...

داستانهای زیبا و کوتاه...
ما را در سایت داستانهای زیبا و کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ایمانی picture20 بازدید : 208 تاريخ : پنجشنبه 15 فروردين 1392 ساعت: 1:04

به حکیم ارد بزرگ گفتم چرا ایرانیان نام مردگان خویش را بر زندگان می گذارند ؟ و چرا از نام های منفوری نظیر اسکندر ، چنگیز و تیمور و ... که به سرزمین مادریمان یورش آورده و ایرانیان را قتل رسانده اند بهره می گیرند ؟

حکیم پاسخ داد : از گردش زمانه آموختم که نباید نام مردگان خویش را بر زندگان بگذاریم . پدران و مادرانی که نام های دشمنان تاریخی ایرانزمین را بر فرزندان خویش می گذارند نادان هستند . دستگاه دیوانسالاری باید پیشدار نامگذاری های ضد ایرانی باشد .

داستانهای زیبا و کوتاه...
ما را در سایت داستانهای زیبا و کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ایمانی picture20 بازدید : 215 تاريخ : پنجشنبه 15 فروردين 1392 ساعت: 1:01